اشعار غزل عارف قزوینی (شعرهای عاشقانه و احساسی شاعر معاصر ایرانی)

اشعار عارف قزوینی را در روزنو به صورت گلچین آماده کرده‌ایم. تصنیف‌های عارف، به سرعت بین مردم رواج می‌یافتند و منتقدان معتقدند که عارف از طریق اشعارش روی جامعهٔ ایران که درگیر انقلاب مشروطه بود، تأثیری کتمان‌ناپذیر داشته است.

اشعار غزل عارف قزوینی (شعرهای عاشقانه و احساسی شاعر معاصر ایرانی)

غزلیات عارف قزوینی

دل خوار کرد در بر هر خار و خس مرا

نگذاردم به حال خود این بوالهوس مرا

از بس که غم کشیده مرا سر به زیر پر

خوش‌تر ز عالمی شده کنج قفس مرا

پرسد طبیب درد دلم را چه گویمش

چون نیست اهل درد همین درد بس مرا

با هرکسی ز مهر زدم دم چو خود نبود

اهل وفا نگشت یکی دادرس مرا

مستم رها کنید بگریم به حال خویش

مست آنقدر نیم که بگیرد عسس مرا

چون نورسیده‌ام ز ره ای پیر می‌فروش

از آن شراب کال یکی کام رس مرا

چنگی به دل نمی‌زندم نغمه‌های عود

ای تار و نی شوید دمی هم‌نفس مرا

گفتم که بد معرفی عارف شدی و گفت

«این نام نیک تا ابدالدهر بس مرا!»

حال دل با تو مرا اشک بصر می‌گوید

راز پنهان من از خانه به در می‌گوید

سر زد از کوه مرا ناله ولی در گوشش

گویی آهسته سخن لال به کر می‌گوید

در خم باده فتم تا نکشم ننگ خمار

زانکه النار و لا العار پدر می‌گوید

حرف قحط است مگر باز به منبر واعظ

از قضا و قدر و عالم ذر می‌گوید

بوالبشر یک غلطی کرد که شیطان تا حشر

ذی‌حق است ار بد از افراد بشر می‌گوید

دست دادند به هم ریشهٔ ما را کندند

حال امروز به از تیشه تبر می‌گوید

این سخن گر بنویسند به زر جا دارد

الحق عارف سخن سکه به زر می‌گوید

مطالب مشابه: رباعیات خیام / کامل‌ترین رباعی‌های خیام شاعر بزرگ ایرانی

غزلیات عارف قزوینی

گذشت زاهد و لب تر ز دور باده نکرد

ببین چه دور خوشی دید و استفاده نکرد

به عمد داد سر زلف خود به دست صبا

چه‌ها که با من هستی به باد داده نکرد

دچار فتنه شد آخر رقیب خورسندم

چه فتنه‌ها که به پا این حرامزاده نکرد

دگر به بستر راحت نمی‌تواند خفت

کسی که خَصمِ خود از پشتِ زین پیاده نکرد

به مجلس آمد یار از فراکسیون عجب آنک

به هیچ کار به جز قتل من اراده نکرد

قسم به ساغر می در تمام عمر عارف

به روی ساده‌رخان یک نگاه ساده نکرد

عکس نوشته غزلیات عارف قزوینی

پارتی زلف تو از بس که ز دل‌ها دارد

روز و شب بی‌سببی عربده با ما دارد

کاش کابینه زلفت شود از شانه پریش

کو پریشانی ما جمله مهیا دارد

به که این درد توان گفت که والاحضرت

در نیابت روش حضرت والا دارد

بخت یار است ولی بخت بد آنجاست که یار

هرکجا پای نهد دست به یغما دارد

فکر روز بد خود کن مکن آزار کسی

شب تاریک پی روز تو فردا دارد

دارم امید شود دار مجازات به پا

خائن آن روز به دار است تماشا دارد

گر به حق گویی حرف تو کسی پی ببرد

عارفا، شعر تو صد گونه معما دارد

دوباره فتنه چشم تو فتنه برپا کرد

دلم ز شهر چو دیوانه رو به صحرا کرد

خدا خراب کند آن کسی که مملکتی

برای منفعت خویش خوان یغما کرد

ز بخت یاریِ بی‌جا طلب مکن کاین شوم

چو جغد میل به ویرانه داشت غوغا کرد

رفیق او همدانی است خوب می‌دانست

که گفت «کرد غلط هرچه کرد عمدا کرد»

چو در قلمرو خود دید صفحهٔ ایران

سیاه و درهم چون صفحهٔ چلیپا کرد

جهاد کشتن نفس است نی چپاول مال

در این مجاهده عارف مرا چه رسوا کرد

واعظا گمان کردی داد معرفت دادی

گر مقابل عارف ایستادی استادی

پار در سر منبر داده حکم تکفیرم

شکر می‌کنم کامروز زان بزرگی افتادی

گر قبالهٔ جنت پیشکش کنی ندهم

یک نفس کشیدن را در هوای آزادی

طی راه آزادی نیست کار اسکندر

پیر شد در این ره خضر مرد اندر این وادی

از خرابی یک مشت رنج‌بر چه می‌خواهی

تا به کی توانی کرد ز این خرابی آبادی

پنجهٔ توانایی گر مدد کند روزی

بشکنم من از بازو پنجهٔ ستبدادی

کاش یک «ترر» ز اول، شر بوالبشر می‌کند

تا که ریشهٔ آدم از میان برافتادی

نیکنامیِ انسان زندگی پس از مرگ است

عارفا به بدنامی خوب امتحان دادی

عکس نوشته غزلیات عارف قزوینی

ز خواب غفلت، هر دیده‌ای که بیدار است

بدین گناه اگر کور شد سزاوار است!

زده است یکسره خود را به راه بد مستی

قسم به چشم تو ما مست و خصم هشیار است

پلیس مخفی و نابود، محتسب به قمار

به خواب شحنه، عسس مست و دزد در کار است

تو را از آن چه، به ساز کدام در رقصیم

مرا چه کار که انگشت کیست در کار است

تو صحت عمل از دزد و راهزن مطلب

از آنکه مملکت امروز دزد بازار است

گرفت وجهی و ما را به بیع قطع فروخت

ببین که در همه جا صرفه با خریدار است

بگو به عقل منه پا بر آستانه عشق

که عشق در صف دیوانگان سپهدار است

هر آن سری که ندارد سر وطنخواهی

الهی آنکه شود سرنگون که سربار است

تو پایداری بین، عارف ار به دار رود

گمان مدار که از حرف دست بردار است

غزلیات تند و تیز عارف قزوینی

ببند ای دلِ غافل به خود رَهِ گله را

زیان بس است ز مردم ببر معامله را

فراخنای جهان بر وجودِ من تنگ است

تو نیز تنگ‌تر از این مخواه حوصله را

دلِ تو ز آهن و من رَه بدان از آن جویم

که راه‌آهن کرده است وصل فاصله را

شدند دَه‌ْدِله و اجنبی‌پرست، منم

که می‌پرستم ایران‌پرستِ یکدله را

تو ای دویده بیابان رنج بهر وطن

به چشم من بِنِهْ آن پای پُر ز آبله را

به هیچ مملکت و ملت این نبوده و نیست

به دست گرگ، شبانی رها کند گله را

مراست رأی کز این بعد انتخاب کنند

وکیل خولی و شمر و سنان و حرمله را

اگرچه دختر فکر تو حامله است عارف

بگو مترس و ببین مردهای حامله را

اندر قمار عشق تو بالای جان زدند

هرچند باختند قماری کلان زدند

با ترک چشم مست تو همدست چون شدند

مستان جور گشته در دین کشان زدند

لولی‌وَشان ز بادهٔ گلرنگ پای گل

افروختند چهره شررها به جان زدند

چشمش به دستیاری مژگان و ابروان

هرجا دلی گذشت به تیر کمان زدند

غافل مشو ز طُرّه و خال و خطش که دوش

دامن بر آتش این (پر و پاکان) چیان زدند

آتش به جان چند تن افتد که بی‌گناه

بی‌موجبی به ملتی آتش به جان زدند

از پرده کار زهدفروشان برون فتاد

روزی که پا به دایرهٔ امتحان زدند

ایران چنان تهی شده از هر کسی که دست

ایرانیان به دامن ما ناکسان زدند

سردارهای مانده از کاوه یادگار

صف زیر بیرق و علم «شونمان» زدند!

ز بس به زلفِ تو دل بر سرِ دل افتاده

گذارِ شانه بر آن طُرّه مشکل افتاده

ز فرقه‌بازیِ اَحزابِ دل در آن سرِ زلف

چه کشمکش که میانِ من و دل افتاده

دلم بسوخت که بر صورتِ تو خالِ سیاه

به سانِ ملّتِ محکومِ جاهل افتاده

بسوز از آتشِ رخ این حجاب و روی نما

تو جان بخواه که جان غیر قابل افتاده

ز بس که خون ز غمت ریختم به دل از چشم

دلم چو غرقه ز دریا به ساحل افتاده

به جز جنون نَبَرَد رَه به سوی کعبهٔ عشق

که بارِ عقل در این راه بر گل افتاده

گرفته نورِ جهان‌تابِ علم عالَم و شیخ

پیِ مُباحِثهٔ بی‌دلایل افتاده

سپردمت به رقیبان و با تو کارم نیست

از آنکه کار به دست اراذل افتاده

تو هرج و مرجیِ دربارِ عشق بین، عارف

میانِ این همه دیوانه عاقل افتاده

عشق! مریزادت آن دو بازوی پر زور

قادر و قاهر تویی و ما همه مقهور!

سلطنت حسن را دوام و بقایی

نیست مباش ای پسر مخالف جمهور!

روی مپوشان که بیش از این نتوان دید

جلوه کند آفتاب و روی تو مستور

شانه به زلفت مزن که خانهٔ دل‌هاست

چوب مکن بی‌جهت به لانهٔ زنبور

پای اجانب بریده گردد از ایران

چشم بداندیش اگر ز روی تو شد دور

دست خودی پای اجنبی ز میان برد

مملکت اردشیر و کشور شاپور

نخوت و کبر اینقدر چرا و چرایی

از پی حُسنِ دو روزه این همه مغرور

همدم بیگانگان مباش و بپرهیز

عاقبت از جنس بد ز وصلهٔ ناجور

عارف اگر کهنه شد ترانهٔ مزدک

نغمه‌ای از نو علاوه کن تو به تنبور!

بِفِکَن نقاب و بگذار در اشتباه مانَد

تو بر آن کسی که می‌گفت رُخَت به ماه مانَد

بِدَر این حجاب و آخر بِدَر آزِ ابر چون خور

که تَمَدُّن ار نیایی تو به نیم راه ماند

تو از این لباس خواری شوی عاری و برآری

بدر همچه گل سر از تربتم ار گیاه ماند

دلِ آنکه روت با واسطهٔ حجاب خواهد

تو مگوی دل که آن دل به جوال کاه ماند

پیِ صلح اگر تو بی‌پرده سخن میان گذاری

نه حریف جنگ باقی نه صف سپاه ماند

تو از آن زمان که پنهان رخ از ابر زلف کردی

همه‌روزه تیره روزم به شبِ سیاه ماند

نه ز شرم می‌نیارم به رُخَت نگاه ترسم

که به رویت از لطافت اثرِ نگاه ماند

همه شب پناه بر درگهِ حق بَرَم که عمری

ز دو چشم بد رخ خوب تو در پناه ماند

همه ترس من از آن است خدا نکرده روزی

سرِ ما به پشتِ این معرکه بی‌کلاه ماند

ز وزیر جنگ ما اسم و رسمی در میان نه

سپهش نبینی عارف به سپاه آه ماند

مطالب مشابه: غزلیات شیخ بهایی { مجموعه غزلیاتِ عاشقانه شیخ بهایی }

غزلیات تند و تیز عارف قزوینی

دیشب خرابی میم از حصر و حد گذشت

این سیل کوه ساز خم آمد ز سد گذشت

گفتم حساب جام‌شماری به دست کیست

ساقی جواب گفت چه پرسی ز صد گذشت

قدم خمیده شد چو کمان تا که دیده دید

همچون مه چهارده آن سرو قد گذشت

با یار صحبت از گله‌های گذشته بود

آمد رقیب و دید نماند از حسد گذشت

نگذاشت دست رد به کس هر جا نظر فکند

خون ریخت چشم مست تو بی‌دست رد گذشت

تعداد کشتگان تو نتوان همین قدر

اجساد بی‌شمارهٔ خون از جسد گذشت

بد کرده را بگوی که «بد از تو تا ابد

ای بی‌خبر بماند ز ما خوب و بد گذشت»

بی‌صاحبیِ خانهٔ من بین ز هر طرف

هرکس رسید بی‌پته و بی‌سند گذشت

عمری که در نتیجه‌اش عمرم تمام شد

عارف، هزار شکر، گذشت ار چه بد گذشت

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا