اشعار غزل آذر بیگدلی (غزلیات زیبای آذر بیگدلی شاهر کهن ایرانی)

اشعار غزل آذر بیگدلی را در روزنو بخوانید. لطفعلی بیگ شاملو مشهور به آذر بیگدلی(۱۱۳۴-۱۱۹۵ق/۱۷۲۲-۱۷۸۱م)، شاعر و تذکره‌نویس برجسته سده دوازدهم هجری بود. وی علاوه بر دیوان اشعار، مشتمل بر ده هزار بیت، یک مثنوی به نام یوسف و زلیخا دارد که به شیوهٔ یوسف و زلیخای جامی سروده است. مثنوی دیگری نیز به نام گنجینه به تقلید بوستان سعدی به او منسوب است.

اشعار غزل آذر بیگدلی (غزلیات زیبای آذر بیگدلی شاهر کهن ایرانی)

غزلیات زیبای آذر بیگدلی

دور از تو جان سپردن، دشوار بود ما را

گر بیتو زنده ماندیم، معذور دار ما را

من بیگناهم، اول جرمی بگو و آنگه

خونم بریز؛ کآخر عذری بود جفا را

یک آشنا ندیدم، کز راه آشنایی

با آشنا بگوید، احوال آشنا را

چون محرمان درگاه، مستند و لا ابالی

با پادشه که گوید ظلمی که شد گدا را

دردی که با تو دارم، با هیچ کس نگویم؛

ترسم که روز محشر، گویند ماجرا را

کردم دعا بجانش، رفتم ز آستانش ؛

کس بود این گمانش، کاین است اثر دعا را؟!

گویند: بنده کشتن، بر پادشه شگون نیست؛

بگذر ز خون آذر، ای سنگدل خدا را

غزلیات زیبای آذر بیگدلی

روزی نگهی افتاد، بر روی کسی ما را؛

ز آن روز نشد مایل دل سوی کسی ما را

گویند که: فردا شب باشد شب عید، اما

امشب بگمان افگند، ابروی کسی ما را!

دانی که چه می بینم از دیدن غیر آنجا

جز کوی خود ار بینی در کوی کسی ما را

ترسم بزبان آید، بیخود گله یی از تو؛

در مجلس خود منشان، پهلوی کسی ما را!

تا باغ همی رفتم، هر روز ببوی گل

گم شد در باغ امروز، از بوی کسی ما را!

خوش آنکه از آن چوگان، بینند که در میدان؛

هر سو شده سر غلطان، چون گوی کسی ما را

چون صید حرم بودم، آزاد زهر قیدی؛

دردام کشید آذر گیسوی کسی ما را

کنم شبها ازین پس پاسبانی پاسبانش را

نهان از من شبی بوسد مبادا آستانش را

گذارم سر بپا، هر روز و هر شب پاسبانش را

باین تقریب بوسم بلکه خاک آستانش را

نیارم بیتو ماند و دید مجلس را، خوش آن بلبل

که پیش از رفتن گل کرد ویران آشیانش را

بباغی کآید از نو بلبلی، تا آشیان بندد

نباید سنگ بر مرغ دگر زد، باغبانش را

چو آن مفلس که گم شد گوهری در مخزن شاهش

دلم در کوی او گم شد، چسان جویم نشانش را

ز مژگان ترک چشمش بسته تیغ و، جان طلب دارد؛

ولی جز من نمی فهمد کس از مردم زبانش را

کنم هر شب در آن کو پاسبانان راز جان خدمت

مگر روزی بمن تنها گذارند آستانش را

چو چشمم بر شهیدانش فتد، در حشر آسایم

چو ره گم کرده یی آذر که، بیند کاروانش را

مطالب مشابه: اشعار رودکی (مجموعه شعرهای بلند و کوتاه رودکی شاعر بزرگ ایرانی)

عکس نوشته غزلیات آذر بیگدلی

مرده بودم از غمت، بر سر رسیدی دی مرا؟

من ندیدم گر تو را، شادم که تو دیدی مرا

خون خود بخشیدمت، کز رشک وقت کشتنم؛

غیر چون کرد التماس من، نبخشیدی مرا

امشب و امروز، کز روی تو چشمم روشن است

در نظر ناید دگر ماهی و خورشیدی مرا

گفت: فردا ریزمت خون، هست فردا ای رقیب؛

روز نوروزی تو را، امشب شب عیدی مرا!

خسته بودم از غم، اکنون خسته تر گشتم ز رشک؛

چون تو از اغیار حال خسته پرسیدی مرا!

ناامیدی بین، که غیر امیدواریهای خود

گفت چندان، کز تو اکنون نیست امیدی مرا

بود از آب دیده ام راز دل آذر آشکار

آه اگر امروز در کویش کسی دیدی مرا

درد دل گویم و، بر طبع گران است تو را

چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!

مکن انکار دلم این همه، انگار که رفت؛

وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!

غیر می‌خواهدم از کوی تو آواره کند

وای بر حالم اگر میل بر آن است تو را

گر شبی با من غمگین گذرانی، چه شود؟!

ای که ایام به شادی گذران است تو را!

آذری را که کنون از نظر انداخته‌ای

یکی از جملهٔ خونین‌جگران است تو را!

کی بود کی، رو به خاک آستان آرم تو را؟!

نقد دل، با تحفهٔ جان ارمغان آرم تو را

قوت پروازم ای صیاد چون سوی تو نیست

آنقدر نالم، که سوی آشیان آرم تو را

چند غافل باشی از حال دلم؟ دل را کنون

از تو آرم در فغان، تا در فغان آرم تو را

گر نیارم گل ز باغ آوردت، ای مرغ قفس

چون روم آنجا، بیاد باغبان آرم تو را!

رخصت حرفی بده، ای بدگمان امشب؛ مگر

گویمت یک حرف و، بیرون از گمان آرم تو را

نالم اینک از تو، نالی چند از جانان دلا؟!

تو به جان آوردی او را، من به جان آرم تو را!!

رحمی امشب پاسبان را منع کن از تیغ من

تا چو آذر بنده‌ای بر آستان آرم تو را!!

دم مردن شدن دمساز چون من ناتوانی را

مرا گر زنده کردی، کشتی از رشکم جهانی را

درین گلشن بود جای من ای گل، بلبلم، بلبل؛

نه جغدم کو بهر ویرانه خوش کرد آشیانی را!

دریغا گشت صرف مهربانی عمر و، نتوانم

که با خود مهربان سازم دل نامهربانی را

بیابان محبت را، ندانم کیست خضر امشب

که ره گم کرده می بینم، ز هر سو کاروانی را

کنون راندی مرا از کوی خود ای گل، بدان ماند

که فصل گل کسی راند ز باغی باغبانی را!

توانایی بازوی تو را، ای صید کش دانم؛

که خواهد ورنه از تو خون صید ناتوانی را؟!

نخواهم رفت از کوی بتان آذر، مگر بینم

شبی روزی نباشد پاسبانی آستانی را

عکس نوشته غزلیات آذر بیگدلی

شعرهای عاشقانه بیگدلی

هر گل که دمیده از گل ما

خونی است چکیده از دل ما

ما کشته ی کشته ی تو از رشک

مقتول تو گشت قاتل ما

بر شکوه و جور داده عادت

ما را دل تو، تو را دل ما

تا کی نگری بجانب غیر؟!

غافل زنگاه غافل ما!

ای وای بغرقه یی در این بحر

کافتد گذرش بساحل ما

از کوی وفا برون نیاییم

دامن گیر است منزل ما

مجنون توایم و، خواهد افتاد؛

لیلی ز قفای محمل ما

ما را، از درد دوستی کشت

شد دشمن جان ما دل ما

مایل دل ما بکس، نه جز تو؛

گر نیست دل تو مایل ما

مشکل شده کار آذر از عشق

مشکل تر از اوست مشکل ما

رازی که از یاران نهان، با یار گفتم بارها؛

زین پس نشاید گفتنم، کور است جز من یارها!

من وصل یارم آرزو، او را بسوی غیر رو؛

نه من گنه دارم نه او، کار دل است این کارها!

زلفت بتاب و برده تاب، از جان روز آشفتگان

چشمت بخواب و برده خواب از چشم این بیدارها

دانی ز بخت واژگون، احوال ما چون است چون

چون نامه‌ها آری برون، از رخنهٔ دیوارها!

تا کی به درت نالیم، هرشب من و دربان‌ها؟

آنها ز فغان من، من از ستم آن‌ها؟!

دامان توام شاید، کز سعی به دست آید؛

لیک آه که می‌باید زد دست به دامان‌ها

یکبار برون آور، زان چاک گریبان سر

چون رفته فرو بنگر سرها به گریبان‌ها

ای جسم تو جان پاک، در راه تو جان‌ها خاک؛

هر سو گذری چالاک، بر باد رود جان‌ها

صد تیر فزون یا کم، از تو به دل چاکم؛

گم‌گشته و از خاکم، پیدا شده پیکان‌ها!

نارم ز طبیبان یاد، دارم به دل ناشاد؛

درد تو و نتوان داد، این درد به درمان‌ها

تا چند دلت لرزد، زین غم که خطش سر زد؟!

این سبزه تو را ارزد آذر به گلستان‌ها!

زمام ناقه گرفته است ساربان تنها

فغان کنم، نکند تا جرس فغان تنها

ز رفتنت بزمین زد مرا چو فرصت یافت

بیا که بیتو مرا دیده آسمان تنها

بگرد محملم اخیار راه اگر بدهند

فتم چو گرد بدنبال کاروان تنها!

بمن که در قفس افتاده ام نمیدانی

چگونه می گذرد ای هم آشیان تنها؟!

بمن که در قفس افتاده ام نمیدانی

چگونه می گذرد ای هم آشیان تنها؟!

نمیروم بستم از در تو، این ستم است؛

که آستان تو ماند بپاسبان تنها!

چو گل بپرورمت، گرچه آسمان دانم

که باغ را نگذارد بباغبان تنها

بهای خون من، این بس بود که برخیزم

بروز حشر از آن خاک آستان تنها

مرا ببر، چو بکوی بتان روی آذر

که غم ز دل نبرد سیر بوستان تنها

اشعار آذر بیگدلی

سر آمد روز هجر و، با توام لب بر لب است امشب؛

شبی کز عمر بتوانش شمردن، امشب است امشب

طلوع صبح، از آن چاک گریبان می‌دهد یادم؛

نگاهم ز اول شب تا سحر، بر کوکب است امشب!

به یارب گفتنم، بس شب سر آمد در تمنایت؛

اگر آمد به دستم دامنت، زآن یارب است امشب!

به خلوت مانده تنها یار و، بزم از دشمنان خالی؛

اگر باشد زبانی، وقت عرض مطلب است امشب!

شب مرگ است آذر، گر نگویم درد دل با او

نخواهد بود دیگر فرصت حرف، امشب است امشب

مطالب مشابه: غزلیات سنایی (مجموعه غزل‌های زیبا و عاشقانه سنایی شاعر بزرگ)

اشعار آذر بیگدلی

از آن لب شکوه‌ام بسیار و، هر شب

به لب می‌آرم و، می‌نگرم لب

شب آدینه، بر مستان چنان است

که روز شنبه بر طفلان مکتب

بیا رب یا رب افتاده است کارم

از این یا رب نگاهش دار یا رب

طبیبم، فکر درمان داشت، گفتم:

چرا داری ز تدبیرم معذب؟!

ز جور یاد مینالم، نه از درد

ز داغ هجر میسوزم، نه از تب

زماه خود، چو بینم مهربانی

نمینالم ز بیمهری کوکب

به دستی نار پستان دارم آذر

به دیگر دست خواهم سیب غبغب

آمد سحر به پرسش من یار با رقیب

یا من زرشک جان دهم امروز، یا رقیب

از خون من که کشته شدم، پیش از او گرفت

ز آن پیشتر که کشته شود خونبها رقیب!

ای بیوفا، بس است جفا از خدا بترس

تا چند بینم از تو جفا من، وفا رقیب!

زارم بکش برو، که ببیند چو کشته ام؛

ناید ز بیم جان دگرت از قفا رقیب!

چون پایمال رشکم، از این بزم رفتنم

بهتر؛ ببزم تا ننهاده است پا رقیب!

بیگانه، بایدم ز تو ناآشنا شدن

زان پیشتر که با تو شود آشنا رقیب

مردم ز بدگمانی دل، گیرم ای پری

هم پاکدامنی تو و، هم پارسا رقیب!

از کوی یار آذر اگر میروی برو

آگه ز خواری تو نگشته است تا رقیب!

از خنده چه آلوده شود لب بعتابت

زهر از شکرت میچکد و، آتش از آبت

از قتل من بیگنه، ای شوخ بپرهیز

کان نیست گناهی که نویسند ثوابت

حاجب ندهد راهم و خواهم که نهانی

گویم بتو حرفی و برآرم ز حجابت

آخر چه بویرانی دل اینهمه کوشی؟!

جز دل نبود خانه یی، ای خانه خرابت!

از خون اسیران، چو کشی جام و شوی مست؛

جز مرغ دل سوختگان نیست کبابت

تا روز گذاریم بزانو سرو از غم

خوابی نه شب هجر، که بینیم بخوابت

آذر بحلت کرد، مگر چند توان گفت

در روز حساب از غم بیرون ز حسابت؟!

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا