اشعار زیبای فارسی؛ گلچین زیباترین اشعار از ۱۰ شاعر معروف

اشعار زیبای فارسی؛ گلچین زیباترین اشعار از ۱۰ شاعر معروف

در این بخش از سایت ادبی روزنو اشعار زیبای فارسی از ده شاعر بزرگ را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. این اشعار به قدری زیبا و خواندنی هستند که هیچ جایی چنین اشعاری یافت نمی‌شود. پس حتما در ادامه همراه ما شده و خود را به چند شعر شاهکار مهمان کنید.

اشعار زیبا از فردوسی بزرگ

من از دخت مهراب گریان شدم

چو بر آتش تیز بریان شدم

ستاره شب تیره یار منست

من آنم که دریا کنار منست

به رنجی رسیدستم از خویشتن

که بر من بگرید همه انجمن

نگار تو اینک بهار منست

مر این پرنیان غمگسار منست

به یزدان چنین گفت کای دادگر

تو دادی مرا دانش و زور و فر

چو دیدار یابی به شاخ سخن

بدانی که دانش نیاید به بن

اگر چند بخشی ز گنج سخن

بر افشان که دانش نیاید به بن

ابا داور پاک گفتم به راز

که ای چاره خلق و خود بی نیاز

رسیده به هر جای برهان تو

نگردد فلک جز به فرمان تو

یکی بنده ام با دلی پر گناه

به نزد خداوند خورشید و ماه

امیدم به بخشایش تست و بس

به چیزی دگر نیستم دسترس

به بد مهری من روانم مسوز

به من بازبخش و دلم برفروز

اشعار زیبا از فردوسی بزرگ

خداوند ناهید و کیوان وهور

ازویست شاهی و زویست زور

همه بندگانیم و ایزد یکیست

خداوند هست و خداوند نیست

دلش خسته تر زان و تین زارتر

سخن هر چه بر بنده دشوار تر

که فرمان دهد کردگار جهان

گشاده تر آن باشد اندر نهان

شعرهای زیبا از حافظ

سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ

به غنچه می‌ زد و می‌ گفت در سخنرانی

که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی

که در خم است شرابی چو لعل رمانی

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی

هزار نکته در این کار هست تا دانی

بجز شکردهنی مایه‌ هاست خوبی را

به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد

که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

دلم را مشکن و در پا مینداز

که دارد در سر زلف تو مسکن

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من

سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من

کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز

آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

روی تو مگر آینه لطف الهیست

حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست

مطلب مشابه: شعر عاشقانه خاص و زیبا؛ ۹۰ شعر گلچین شده احساسی شاعران معروف

شعرهای زیبا از حافظ

از خون دل نوشتم نزدیکِ دوست نامه

اِنّی رَأیْتُ دَهْرَاً مِنْ هِجْرِکَ الْقیامه

دارم من از فراقش در دیده صد علامت

لیست دموع عینی هذا لنا العلامه

هر چند کآزمودم از وی نبود سودم

من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم

و الله ما راینا حبا بلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین

حتی یذوق منه کاسا من الکرامه

اشعار سعدی

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش اي پسر کآفت بود تأخیر را

اي که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه ی تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همان‌ گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را

آیین برادری و شرط یاری

آن نیست که عیب من هنر پنداری

آنست که گر خلاف شایسته روم

از غایت دوستیم دشمن داری

“اشعار سعدی“

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه ی نعمت فردوس شما را

گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه ی شب انتظار صبح رویی میرود

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

“سعدی“

اي مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن راکه چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه ی درمان‌ها

“اشعار سعدی”

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را

واگاهی نیست مردم بیرون را

الا مگر آنکه روی لیلی دیدست

داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟

کهن شود همه ی کس رابه روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان پرستش

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می کني به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

اشعار سعدی

ما خود اندر قید فرمان توایم

تا کجا دیگر به یغما می‌روی

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل

شهر بگرفتی به صحرا می‌روی

گر قدم بر چشم من خواهی نهاد

دیده بر ره می‌نهم تا می‌روی

ما به دشنام از تو راضی گشته‌ایم

وز دعای ما به سودا می‌روی

گر چه آرام از دل ما می‌رود

همچنین می‌رو که زیبا می‌روی

دیده سعدی و دل همراه توست

تا نپنداری که تنها می‌روی

شعرهای زیبا از خیام

بر خیر و مخور غم جهان گذران

خوش باشو دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم

با این همه مستی زتو هُشیار تریم

تو خون کسان خوری و ما خون رزان

انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام

چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد

خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنان که رای من و توست

از موم بدست خويش هم نتوان کرد

چون چرخ بکام یک خردمند نگشت

خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت

چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت

برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند

فردا بینی بهشت همچون کف دست

یک قطره آب بود و با دریا شد

یک ذره خاک و با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام

مطلب مشابه: غزل شماره ۱ از غزلیات سعدی / اول دفتر به نام ایزد دانا

شعرهای زیبا از خیام

ای بی خبران شکل مجسم هیچ است

وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است

خوش باش که در نشیمن کون و فساد

وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است

اشعار صائب تبریزی

غم مرا دگران بیش می‌خورند از من

همیشه روزی من رزق دیگران باشد

طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان

گر نماز از ما نمی‌آید، وضویی می‌کنیم

شکست شیشه دل را مگو صدایی نیست

که این صدا به قیامت بلند خواهد شد

دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است

که اگر بازستانند، دو چندان گردد

چشم ناقص گهران بر زر و زیور باشد

زینت ساده‌دلان پاکی گوهر باشد

پرده چشم خدابین نشود خودبینی

مرد را آینه زندان سکندر باشد

اهل مسجد ز خرابات سیه‌مست‌ترند

گردش سبحه در او گردش ساغر باشد

دود اگر بالا نشیند، کسر شأن شعله نیست

جای چشم ابرو نگیرد،گر چه او بالاتر است

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را

تا به امروز بدین مرگ نمرد است کسی

من از بی‏‌قدری خار سر دیوار دانستم

كه ناكس كس نمی‏گردد از این بالانشینی‌ها

کدام دیده بد در کمین این باغ است

که بی نسیم، گل از شاخسار می‌ریزد

تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟

از کوتهی ماست که دیوار بلندست

کوته بود از دامن عریانی مجنون

هر چند که دست ستم خار بلندست

غافل کند از کوتهی عمر شکایت

شب در نظر مردم بیدار بلندست

هرچند زمین‌گیر بود دانه امید

دست کرم ابر گهربار بلندست

صائب ز بلند اختری همت والاست

گر زان که ترا پایه گفتار بلندست

ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی

چون فاصله بیت بود فاصله ما

پیشانی عفو تو را پرچین نسازد جرم ما

آیینه کی برهم خورد از زشتی تمثال ها؟

ما از این هستی ده روزه به جان آمده ایم

وای بر خضر که زندانی عمر ابد است

غافل کند از کوتهی عمر شکایت

شب در نظر مردم بیدار بلند است

در کارخانه ای که ندانند قدر کار

از کار، هر که دست کشد، کاردان تر است

پیوسته است سلسله مو‌ج‌ها به هم

خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است

هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را

وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است

اشعار صائب تبریزی

زندان فراموشی من، رخنه ندارد

در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست

چون وا نمی‌کنی گرهی، خود گره مشو

ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

اشعار شهریار

ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ

ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺴﺮﻡ

ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ

ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ

ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ

ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ

ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ

ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ

ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ

ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ

ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ

ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ

حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

تو بمان و دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

مطلب مشابه: غزل شماره ۱ از غزلیات حافظ؛ الا یا ایها الساقی ادر …

اشعار شهریار

در راه زندگانی

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

اشعار پروین اعتصامی

اینـــــــــکه خاک سیهش بالین است

اختر چرخ ادب پـــــــــــــــــــروین است

گر چه جز تلخــــــــــــی از ایام ندید

هر چه خواهی سخنش شیـرین است

صاحب آنهمه گفتــــــــــــــــــار امروز

سائل فاتحـــــــــــــــــه و یاسین است

دوستان به که زوی یـــــــــــــاد کنند

دل بی دوست دلی غمگیــــــــن است

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:

برای خاطر بیچارگان نیاسودن

بکاخ دهر که آلایش است بنیادش

مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

همی ز عادت و کردار زشت کم کردن

هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن

برای خدمت تن، روح را نفرسودن

برون شدن ز خرابات زندگی هشیار

ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن

رهی که گمرهیش در پی است نسپردن

دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن

اشعار پروین اعتصامی

تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!

ریختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!

زین همه خواری که بینی زآفتاب و خاک و باد

چیست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!

از حقوق پای‌مال خویشتن کن پرسشی

چند می‌ترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!

جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بریز

وندر آن خون دست و پایی کن خضاب، ای رنجبر!

دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن

تا شود چهر حقیقت بی‌حجاب، ای رنجبر!

حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا می‌دهد

که دهد عرض فقیران را جواب؟ ای رنجبر!

شعرهای شاهکار مولانا

جان من و جهان من، روی سپید تو شده‌ست

عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو

از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم

من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای

درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من

جان من و جهان من زهره آسمان من

آتش تو نشان من در دل همچو عود من

جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم

هیچ نبود در بین گفت من و شنود من

شعرهای شاهکار مولانا

گر بيدل و بي‌دستم وز عشق تو پابستم

بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستم

در مجلس حيراني ، جاني است مرا جاني

زان شد که تو مي داني ، آهسته که سرمستم

پيش آي دمي جانم ، زين بيش مرنجانم

اي دلبر خندانم ، آهسته که سرمستم

ساقي مي جانان بگذر ز گران جانان

دزديده ز رهبانان ، آهسته که سرمستم

رندي و چو من فاشي ، بر ملت قلاشي

در پرده چرا باشي ؟ آهسته که سرمستم

اي مي بترم از تو من باده ترم از تو

پرجوش ترم از تو ، آهسته که سرمستم

از باده جوشانم وز خرقه فروشانم

از يار چه پوشانم ؟ آهسته که سرمستم

تا از خود ببريدم من عشق تو بگزيدم

خود را چو فنا ديدم ، آهسته که سرمستم

هر چند به تلبيسم در صورت قسيسم

نور دل ادريسم ، آهسته که سرمستم

در مذهب بي‌کيشان بيگانگي خويشان

با دست بر ايشان آهسته که سرمستم

اي صاحب صد دستان بي‌گاه شد از مستان

احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم

اشعار هوشنگ ابتهاج

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

ازین چه خوشترم‌ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می‌برم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم

بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل

چنین که پیش دل دیرآشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم

مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم

بکن هر آنچه توانی جفا به سایۀ بی‌دل

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

ز پرده گر بدر آید نگار پرده نشینم

چو اشک از نظر افتد نگارخانۀ چینم

بسازم از سر زلف تو، چون نسیم به بویی

گرم ز دست نیاید که گل ز باغ تو چینم

مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو

که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم

ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک

کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم

ز تاب آنکه دلم باز سر کشد ز کمندش

کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم

اگر نسیم امیدی نبود و شبنم ذوقی

گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم

به ناز سر مکش از من که سایۀ توام‌ای سرو

چو شاخ گل بنشین تا به سایۀ تو نشینم

صد ره به رخ تو در گشودم من

بر تو دل خویش را نمودم من

جان مایۀ آن امید لرزان را

چندان که تو کاستی فزودم من‌

می‌سوختم و مرا نمی‌دیدی

امروز نگاه کن که دودم من

تا من بودم نیامدی افسوس!

وانگه که تو آمدی، نبودم من

امشب به قصۀ دل من گوش می‌کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

این در همیشه در صدف روزگار نیست‌

می‌گویمت، ولی تو کجا گوش می‌کنی

دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت‌

ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی

در ساغر تو چیست که با جرعۀ نخست

هشیار و مست را همه خاموش می‌کنی

مِی جوش می‌زند به دل خُم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی

سایه چو شمع شعله درافکنده‌ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می‌کنی

اشعار هوشنگ ابتهاج

هوای آمدنت دیشبم به سر می‌زد

نیامدی که ببینی دلم چه پر می‌زد

به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت

خیال روی تو نقشی به چشم‌تر می‌زد

شراب لعل تو می‌دیدم و دلم می‌خواست

هزار وسوسه‌ام چنگ در جگر می‌زد

زهی امید که کامی از آن دهان می‌جُست

زهی خیال که دستی در آن کمر می‌زد

دریچه‌ای به تماشای باغ وا می‌شد

دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می‌زد

تمام شب به خیال تو رفت و می‌دیدم

که پشت پردۀ اشکم سپیده سر می‌زد

شعرهای احمد شاملو

در نیست

راه نیست

شب نیست

ماه نیست

نه روز و

نه آفتاب،

ما

بیرون زمان

ایستاده‌ایم

با دشنه تلخی

در گرده‌هایمان

هیچ‌کس

با هیچ‌کس

سخن نمی‌گوید

که خاموشی

به هزار زبان

در سخن است

در مُرده‌گان خویش

نظر می‌بندیم

با طرح خنده‌ای،

و نوبت خود را انتظار می‌کشیم

بی‌هیچ

خنده‌ای !

شما که زیبایید تا مردان

زیبایی را بستایند

و هر مردی که به راهی می‌شتابد

جادویی لبخندی از شماست

و هر مرد در آزادگی خویش

به زنجیر زرین عشقی ست پای‌بست

عشقتان را به ما دهید

شما که عشقتان زندگی‌ست!

و خشمتان را به دشمنان ما

شما که خشمتان مرگ است

شعرهای احمد شاملو

کار دیگری نداریم

من و خورشید

برای دوست داشتنت بیدار می‌شویم

هر صبح

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا