اشعار رودکی (مجموعه شعرهای بلند و کوتاه رودکی شاعر بزرگ ایرانی)
اشعار رودکی را در روزنو آماده کرده ایم. جعفر بن محمد رودکی (م، ۳۲۹ ق)، از شاعران بزرگ ایرانی دوره سامانی در قرن چهارم قمری است. رودکى را به سبب مقام بلند وى در شاعرى و به علت پیشوائى پارسى گویان و آغازیدن بسیارى از انواع شعر پارسى، “استاد شاعران” لقب داده اند. وی از قرآن کریم و سخنان اهل بیت (علیهم السلام) نیز در اشعار خود بهره برده است. مهمترین اثر رودکى که اکنون ابیات پراکنده اى از آن باقى مانده، «کلیله و دمنه» منظوم است.

شعرهای زیبای رودکی
گرچه بشتر را عطا باران بود
مر ترا زر و گهر باشد عطا
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکر پا
تنت یک و جان یکی و چندین دانش
ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟
چنان که اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بیخبرا
جز به مادندر نماند این جهان گربهروی
با پسندر کینه دارد همچو بادختندرا
گوش توسال و مه برود و سرود
نشنوی نیوهٔ خروشان را
درنگ آسا سپهر آرا بیاید
کیاخن در رباید گرد نان را
شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید
تا به چنگ آرد آهو وآهو بره را
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا
چو گرد آرند کردارت به محشر
فرو مانی چو خر به میان شلکا
کمندش بیشه بر شیران قفس کرد
فیلکش دشت بر گرگان خباکا
هر آنچه مدح تو گویم درست باشد و راست
مرا به کار نیاید سریشم و کیلا
گیهان ما به خواجهٔ عدنانی
عدنست و کار ما همه بانداما
مطالب مشابه: اشعار غزل عارف قزوینی (شعرهای عاشقانه و احساسی شاعر معاصر ایرانی)

اگرت بدره رساند همی به بدر منیر
مبادرت کن و خامش باش چندینا
همی بایدت رفت و راه دورست
به سغده دار یکسر شغل راها
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید ودیگر بود به سان سراب
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامهٔ خانه بتبک فاخته گون آب
تا کی کنی عذاب و کنی ریش را خضاب؟
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب؟
جغد که با باز و پلنگان پرد
بشکندش پر و بال و گردد لت لت
تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته
تار تار پود پود اندر فلات آن فوات
بر روی پزشک زن، میندیش
چون بود درست بیسیارت
آی از آن چون چراغ پیشانی
آی از آن زلفک شکست و مکست
عکس نوشته اشعار رودکی
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم بشوی گاو و هم بخایی برغست
به باز کریزی بمانم همی
اگر کبک بگریزد از من رواست
همه نیوشهٔ خواجه به نیکویی و به صلحست
همه نیوشهٔ نادان به جنگ و فتنه و غوغاست
هیچ راحت مینبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمهات خلق را کاتوره خاست
شب قدر وصلت ز فرخندگی
فرح بخشتر از فرسنافه است
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لاد بنیادست
خوبان همه سپاهند، اوشان خدایگانست
مر نیک بختیم را بر روی او نشانست
از خراسان آن خورِ طاووس وش
سوی خاور میخرامد شاد و خوش
کآفتاب آید به بخشش زی بره
روی گیتی سبز گردد یکسره
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور میشتافت
نیم روزان بر سر ما برگذشت
چون به خاور شد ز ما نادید گشت
هم چنان سرمه که دخت خوب روی
هم به سان گرد بردارد ز روی
گرچه هر روز اندکی برداردش
بافدم روزی به پایان آردش
شب زمستان بود، کپی سرد یافت
کرمکی شبتاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشتهٔ هیزم برو بر داشتند
آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت: دزدانند و آمد پای پش
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید
دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟
با نهیب و سهم این آوای کیست؟
دمنه گفت او را: جزین آوا دگر
کار تو نه هست و سهمی بیشتر
آب هر چه بیشتر نیرو کند
بند ورغ سست بوده بفگند
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجکی باشدت و آواز گزند

شعرهای شاهکار رودکی
گفت: هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پر هنر آزاده بود
شد به گرمابه درون، اِستاد غوشت
بود فربی و کلان، بسیارگوشت
کشتیی بر آب و کشتیبانش باد
رفتن اندر وادیی یکسان نهاد
نه خله باید، نه باد انگیختن
نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن
بانگ زله کرد خواهد کر گوش
وایچ ناساید به گرما از خروش
برزند آواز دونانک به دست
بانگ دونانک سه چند آوای هست
وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی
تو بدانگاه از درخت اندر بگوی:
کان تبنگوی اندرو دینار بود
آن ستد ز یدر که ناهشیار بود
همچنان کَبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بر این:
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گهِ رفتن فراز آمد، نَجَست
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان
هیچ شادی نیست اندر این جهان
برتر از دیدار روی دوستان
هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر
از فراق دوستان پر هنر
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
مردمانِ بخرد اندر هر زمان
راز دانش را بههر گونه زبان
گِرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد، بر تن تو، جوشن است
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز خاشاکت ازو بیرون فگن
چون یکی خاشاک افگنده به کوی
گوش خاران را نیاز آید بدوی
آن که را دانم که: اویم دشمنست
وز روان پاک بدخواه منست
هم به هر گه دوستی جویمش من
هم سخن به آهستگی گویمش من
کار چون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا
بار کژ مردم به کنگرش اندرا
چون ازو سودست مر شادی ترا
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا
هرکه را رفت همیباید رفته شُمَری
هرکه را مرد همیباید مرده شُمَرا
به حق نالم ز هجر دوست زارا
سحرگاهان چو بر گلبن هَزارا
قضا گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی میبسوزد
چو من پروانه بر گردت هِزارا
نگُنجم در لَحَد گر زان که لَختی
نشینی بر مزارم سوگوارا
جهان این است و چونین بود تا بود
و همچونین بُوَد اینند بارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده مر ایشان را زغارا
از آن جانِ تو لختی خون فِسُرده
سپرده زیر پایْاندر سپارا
شعرهای زیبای فارسی از رودکی
به نام نیک تو خواجه فریفته نشوم
که نام نیک تو دام است و زرق مر نان را
کسی که دام کند نام نیک از پی نان
یقین بدان تو که دام است نانْش مر جان را
دلا تا کی همی جویی منی را
چه داری دوستْ هرزه دشمنی را
چرا جویی وفا از بیوفایی
چه کوبی بیهُده سرد آهنی را
اَیا سوسن بناگوشی که داری
به رشک خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن ناراه برشو
که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی عشق تو کوهی
چه سایی زیر کوهی ارزنی را
ببخشا ای پسر بر من ببخشا
مکُش در عشق خیره چون منی را
بیا اینک نگه کن رودکی را
اگر بیجان روان خواهی تنی را
گرفت خواهم زلفینِ عَنْبَرینِ تو را
به بوسه نقش کنم برگِ یاسمینِ تو را
هر آن زمین که تو یک ره بر او قدم بنهی
هزار سجده بَرَم خاکِ آن زمینِ تو را
هزار بوسه دهم بر سحای نامهٔ تو
اگر ببینم بر مُهرِ او، نگینِ تو را
به تیغِ هندی گو: دست من جدا بکنند
اگر بگیرم روزی من آستینِ تو را
اگرچه خامش مردم که شعر باید گفت
زبانِ من به روی گردد آفرینِ تو را
مطالب مشابه: شعرهای غزل وحشی بافقی ( غزلیات احساسی و عاشقانه وحشی بافقی )

پوپک دیدم به حوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین برو
رنگ بسی گونه بر آن چادرا
ای پرغونه و باژگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا
جهانا! چه بینی تو از بچگان
که گه مادری، گاه مادندرا؟
نه پاذیر باید تو را نه ستون
نه دیوار خشت و نه زآهن درا
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا
که «مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا»
وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایزد جبار مرا
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست
تو نیز در میانهٔ ایشان ببینیا
تا اندران میانه که بینند روی او
تو نیز در میانهٔ ایشان نشینیا
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بَدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرْش ابر تیره و باد صبا نقیب
نَفّاط برق روشن و تندرْش طبلزن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار
وآن رعد بین که نالد چون عاشق کئیب
خورشید را ز ابر دمد روی گاهگاه
چونان حصارهای که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن، باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ برکشید یکی حُلهٔ قصیب
کُنجی که برف پیش همی داشت گُل گرفت
هر جویَکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجهٔ عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخوانَد در شاخسار بید
سار از درخت سرو مر او را شده مجیب
صُلصُل به سروبن بر، با نغمهٔ کهن
بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر
کز کشت، سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب
دیدار خواجه خوبتر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریْدَکان مطرب بودی به فر و زیب